داشت رو زمین با انگشت چیزی می نوشت
رفتن جلو دیدن چندین متر صدها بار نوشته
حسیـــن......حسیـــن....حســـین......
طوریکه انگشتش زخم شده !!!
ازش پرسیدن:حاجی چکار میکنی ؟؟
گفت:
چون میسر نیست من را کام او ... عشق بازی میکنم با نام او ...
(خاطره ای از شهید پازوکی)